عسل جونعسل جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
شروع زندگیمونشروع زندگیمون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
بابا عبدالرضابابا عبدالرضا، تا این لحظه: 46 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
مامان حدیثمامان حدیث، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

شیرینی زندگیمون عسل

هفته کتاب

.هفته کتاب و روز کتابدار مبارک .   این هفته رو به همه کتابدارای عزیزی که هیچ وقت نامی ازشون برده نمیشه ولی زحمت زیادی برای جوانان می کشند تبریک میگم . از حق نگذریم کتابداری توی جامعه ما یکی از مشاغلی هست که خیلی مظلوم واقع شده و متاسفانه مردم اطلاعات کمی در این باره دارند . مثلا از کتابدارها می پرسن شما دیپلم دارید؟؟؟؟  در حالیکه  همه کتابدارها تحصیلات عالی در حد کارشناسی ارشد و دکترا دارند ولی متاسفانه بدلیل عدم آگاهی ، مردم چنین تفکراتی نسبت به این حرفه دارند. از طرفی نیز این شغل جز کم درآمدترین مشاغل هست و درواقع کتابدارهای عزیز نباید به عنوان حرفه به کارشون نگاه کنن بلکه باید مثل یک تفریح مورد عل...
28 آبان 1392

سه ماهگی

بعد از چند روز اومدیم خونه خودمون . هفته گذشته بابایی رفته بود دانشگاه ، من و شما هم رفته بودیم خونه مامان جون . اول از شروع سه ماهگیت بگم که خیلی ناراحت کننده بود . آخه خانم گل وقتی شما رو برای چکاپ ماهانه بردیم دکتر بعد از وزن کردنت دکتر گفت وزنت 4800 گرمه  من و بابایی خیلی ناراحت شدیم . آخه عزیز دلم شما چرا خوب شیر نمی خوری که وزنت بالا بیاد. قدت هم 56 سانت شده بود . خلاصه آقای دکتر شما رو از هر نظر بررسی کرد و گفت به غیر از وزنت همه چیزت عالیه . و اما یک مورد دیگه بعد از معاینه گفت که دندونات بزودی درمیاد . بعد ازمعاینه هم برات شربت نیوزینک گرفت و گفت برای رشد و اشتها مناسبه. از اون روز تا حالا از اون شربت بهت می دیم خدا رو شکر اش...
20 آبان 1392

شکیبا کوچولو

دیروز بعد از اذان مغرب وقتی هوا کاملا تاریک شده بود شکیبا کوچولو با مامانش و یکی از دوستان خونوادگیشون از یک مراسم بر می گشتن که شکیبا دچار یه حادثه وحشتناک شد و جلو چشم مامانش توی یک چاه که نتیجه ساخت و سازهای ساختمانی بود سقوط می کنه . ارتفاع چاه بین 1 تا 3 متر بوده و شکیبا دقیقا قسمت عمیق چاه افتاده متاسفانه از ناحیه دست راست دچار آسیب شده و استخوان آرنجش کاملا شکسته و بیرون زده . امروز تحت عمل جراحی قرار گرفته و همه امیدوارن که دست شکیبا باز هم مثل قبل بشه . از همتون می خوام که برای دختر کوچولوی ما دعا کنید و اینکه این مطلب رو توی وبلاگ هاتون منتشر کنید به امید اینکه دیگه هیچ کوچولویی بخاطر سهل انگاری و خودخواهی ما دچار حادثه نشه . مسلم...
20 آبان 1392

علاقه مندی های عسل

الان که دارم این پستو برات می ذارم گلم توی خواب نازی هستی عزیزم و منم چون عادت ندارم انقدر زود بخوابی طبق روال شب های گذشته بیدارم . بنابراین تصمیم گرفتم بیام و وبلاگتو آپ کنم . عزیز دلم این روزا خیلی به اطرافت توجهه می کنی وقتی میذارمت روی تختت و موزیکال رو برات روشن می کنم آروم می شی و با حظ و خوشحالی نگاهش می کنی . دیگه وقتی تمیزی و گرسنت نیست روی زمین خودت بی سر و صدا بازی می کنی و وقتی خسته می شی یکمی لوسی گریه می کنی تا بغلت کنیم فدات شم . دو روزه که دستاتو پیدا کردی خیلی خنده دار دستاتو به هم گره می کنی و جالبه نمی تونه اونها رو از هم باز کنی عزیز دلم و من با دیدن هر کدوم از این صحنه ها غرق لذت میشم. توی خونه سه چیز هست که خیلی بهش ت...
9 آبان 1392

این چند روز

این روزا حسابی سرمون شلوغ بود روز چهارشنبه عروسی خواهر زنعموت دعوت بودیم و شما مثل همیشه خیلی خانم بودی فقط موقعی که چراغ ها رو خاموش می کردن و رقص نور بود یکمی اذیت می شدم خانم گلم . اون روز اول بردمت حموم و لباس خوشگل پوشیدی و راه افتادیم به سمت عروسی خانم گلم.     عزیز دلم روز پنجشنبه صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نخی که توی گوش چپت بود از گوشت دراومده بود برای همین مجبور شدم گوشواره هاتو بپوشم گوشت خوشگلم . این گوشواره ها رو پدرجون قبل از اینکه شما به دنیا بیای برات خریده بود .  بعد از ظهر هم با هم رفتیم خونه دخترعمه مامانی که یه مهمونی زنونه بود خانمم شما هم اونجا کلی غریبی کردی و کلی گریه کردی عزیزم...
5 آبان 1392

هدایا

 این پست مربوط به هدیه هایی هست که دوستان زحمت کشیدن برای شما آوردن البته به غیر از هدیه های نقدی . این لباسای خوشگلو خاله جونت از چین برات سوغاتی آورده به اضافه پاپوش و گیر سرهای خوشگل و چوب غذاخوری چینی . این سلیقه پسرخاله سبحانه این هم سلیقه عمو علی بابای سبحان  این هم سلیقه خود خاله جونت . دست همشون درد نکنه. این کیف هم اولین بار که رفتی خونه خاله جونت بهت هدیه داد . النگوهاتو یکیشو خاله سیمین خریده و لنگ دوم رو خاله زهرا . این کیف و قلک هم وقتی رفتی خونه خالیه سیمین بهت هدیه داد . پلاک وان یکاد رو هم مامان جون برات خرید و من برای اینکه دستم بهش نخوره چسب بهش زدم.   این پ...
5 آبان 1392
1